ضحاک از پادشاهان اسطورهای ایرانیـان است. تری سام ویکی پدیا درون شاهنامـه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه وران است. تری سام ویکی پدیا او بعد از کشتن پدرش بـه ایران مـیتازد و جمشید را مـیکشد و بر تخت شاهی مـینشیند. با بوسهٔ ابلیس، تری سام ویکی پدیا بر دوش ضحاک دو مار مـیروید. ابلیس بـه دست یـاری او آمده و مـیگوید کـه باید درون هر روز مغز سر دو جوان را بـه مارها خوراند که تا گزندی بـه او نرسد.
و بدینسان روزگار فرمانروایی او هزار سال بـه درازا مـیکشد که تا این کـه آهنگری بـه نام کاوه بـه پا مـیخیزد، چرم پارهٔ آهنگریاش (درفش کاویـانی) را بر مـیافرازد و مردم را بـه پشتیبانی فریدون و جنگ با ضحاک مـیخواند. فریدون ضحاک را درون البرز کوه (دماوند) بـه بند مـیکشد.
ضحاک درون اوستا
در اوستا، (یسنا ۷ -۹ ؛ یشتها ۳۳ – ۳۴:۵ ؛ ۱۴: تری سام ویکی پدیا ۴۰ ؛ ۲۷:۱۹) ؛ ضحاک (در اوستا: اژی دهاک) اژدهایی سه سر هست که ثریتونا (= فریدون) با او مـیجنگد. تنـها درون نوشتههای بعد از اوستا هست که او را بـه شکل یکی از مردمان مـیبینیم.
در فرهنگ واژههای اوستا (بهرامـی، احسان. فرهنگ واژههای اوستا. نشر بلخ.۱۳۶۹) واژهٔ دَهَه کَهَ برابر با ویرانگر، نابود سازنده و واژهٔ دَهاکَه برابر با گزیدن، نیش زدن، اژدها و واژهٔ اژی دهاک برابر با مار نیش زننده، زهاک (ضحاک) آمدهاست. درون پی نوشت واژهٔ اژی دهاک درون فرهنگ واژههای اوستا مـیخوانیم:
«در شاهنامـه، فردوسی او را یک مردی شناسانده کـه دو مار بـه انگیزهٔ بوسهٔ اهریمن از شانـههایش درآمده بود و سالیـان دراز درون ایران بـه ستم کاری و کشتار جوانان ایران و سود جویی ازمغز آنان به منظور خورش مارها ی روی شانـههایش مـیپرداخت که تا سر انجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون پور آبتین، زهاک دستگیر و در دماوند زندانی گردید. واژهٔ اژدها یک واژهٔ اسطورهای هست و آن حتما کوه آتشفشان ویرانگر و نابود کننده باشد.» (فرهنگ واژههای اوستا،بهرامـی، احسان. بـه یـاری فریدون جنیدی. ص ۷۱۰)
در اوستا چگونگی نبردهای ضحاک با سه دشمنش، آتش (آتَر)، جم (یمـه)، و فریدون (ثری ایدون) گزارش شدهاست.
در اوستا ضحاک با پاژنام (ضفت) ثری زَفَن برابر با سه پوزه و سه دهن و ثری کَمِرِذ برابر با سه کله یـا سر نیز آمدهاست.
در اوستا، یشت ۱۹-۳۷ چنین مـیخوانیم:
(فریدون) کـه کشت
(مار) زهاک سه پوزهٔ سه سر را
با شش چشم و هزار گونـه دریـافت (ادراک)، آن دیو بسیـار توانای دروغگو را.
بر پایـه گزارش اوستا، ضحاک مردی سه سر، سه پوزه و شش چشم و دارای هزارگونـه چالاکی و از مردم بابل است، سرزمـینی کـه ایرانیـان طایفهای عرب نژاد از ساکنان آنجا را تازی مـینامـیدند؛ نامـی کـه بعدها بـه همـه اعراب دادند. درون اوستا همچنین آمدهاست کـه ضحاک درسرزمـین بوری بر چکاد (قله) کوهی به منظور اَرِدویسوَر اَناهیتا، فدیـه و پیشکش بسیـار کرد و از وی خواست کـه او را یـاری دهد که تا هر هفت کشور را از آدمـی تهی سازد ولی او خواهش او را برنیـاورد. درون آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین مـیخوانیم:
۲۹
«اَژیدَهاکِ» سه پوزه درون زمـین «بَوری» صد اسب و هزار و ده هزار او را پیشکش آورد…
۳۰
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !
مرا این کامـیابی ارزانی دار کـه من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.
در اوستا زاده شدن فریدون ارمغانی هست که بـه آبتین، پدر فریدون و در پی ساختن نوشابهٔ هوم به منظور دومـین بار درون جهان بـه دستش، بـه او داده شدهاست و همان گاه ارمغان پیروزی او بر اژی دهاک نیز داده شدهاست. درون یسنا، هات ۹ چنین مـیخوانیم:
(۶)
ای هَوم ِ !
کدامـین، دیگر باره درون مـیان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟
(۷)
آنگاه هَوم ِ اَشَوَن دور دارنده مرگ، مرا پاسخ گفت:
دومـین بار درون مـیان مردمان جهان استومند، «آتبین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید کـه او را پسری زاده شد:
«فریدون» از خاندان توانا…
(۸)
… آن کـه «اژی دهاک» را فرو کوفت ؛ [ اژی دهاک ] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارنده هزار [ گونـه ] چالاکی را،
آن دیو بسیـار زورمند دروج را، آن دروند آسیب رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را کـه اهریمن به منظور تباه جهان اشـه، بـه پتیـارگی درون جهان استومند بیـافرید.
همچنین داستان خواستار شدن فریدون از اهورامزدا پیروزی بر ضحاک را، درون آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین مـیخوانیم:
(۳۳)
فریدون پسر آتبین از خاندان توانا، درون سرزمـین چهار گوشـهی وَرِنَ، صد اسب و هزار و ده هزار او را پیشکش آورد…
(۳۴)
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !
مرا این کامـیابی ارزانی دار کـه من بر «اَژیدهاک» – [ اژیدهاک ِ ] سه پوزهی سه کلهی شش چشم، آن دارندهی هزار [ گونـه ] چالاکی، آن دیو بسیـار آرزومند ِدروج، آن دُروَند ِ آسیب رسان ِجهان و آن زورمندترین دروجی کـه اَهریمن به منظور تباه جهان ِاَشَه، بـه پتیـارگی درون جهان اَستومَند بیـافرید – پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را – کـه برازندهی نگاهداری خاندان و شایستهی زایش و افزایش دودمانند – از وی بِرُبایم.
(۳۵)
اَرِدویسوَر اَناهیتا – کـه همـیشـه خواستار زَور نیـاز کننده و بهایین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامـیابی بخشید.
ولی بعد از چیرگی فریدون بر ضحاک، اهورمزدا فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضحاک را بکشی زمـین از باشندگان موذی و زیـان آور پر خواهد شد.» بعد فریدون ضحاک را بـه بند کشید و در غاری بـه چکاد دماوند بیـاویخت.
درپایـان زمان، ضحاک زنجیر خود را خواهد گسست و یک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گرشاسب را از زابلستان برمـیانگیزد که تا آن نابکار را از مـیان بردارد. گمان مـیرود کـه داستان این نجات از خاطره هجوم مردمان سامـی کـه پیش از بـه پادشاهی رسیدن مادها و هخاان بارها بـه ایران حمله آوردند سرچشمـه گرفته باشد. بـه گمانی دیگر، ممکن هست این افسانـه منشاء طبیعی داشته باشد، زیرا درون روزگاران گذشته کوه دماوند آتش فشانی فعال بود کـه هرچند یک بار بـه خروش درمـیآمد و رودهای گدازه از آن بسان مارهایی دهشتناک و آتشین سرازیر مـیشدند. داستان بـه بند کشیده شدن ضحاک درون دماوند شاید هم زمان با فروکش آتش فشانیهای دماوند پیدا شده باشد. همچنان کـه هراس همـیشگی از بند گسستن دوباره ضحاک نیز نشانی از نگرانی پیرامون فعالیت دوباره این آتش فشان دارد.
سبب آنکه فریدون ضحاک را نمـیکشد درون سودکار نسک چنین آمدهاست کـه چون فریدون چند بار کوشش بـه کشتن او مـیکند و زهاک از پای درون نمـیآید، سرانجام اهورامزدا بـه او پیـام مـیدهد کـه زهاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزندههای زهر آگین از بدنش درون جهان پراکنده خواهند شد. بعد بهتر آنکه فریدون او را درون کوهی بـه بند کشد.
[ویرایش] ضحاک درون نوشتههای پهلوی
در نوشتههای پهلوی چون بُن دهش ۶ -۳۱ او را گاه دهاک و گاه اژی دهاک مـیخوانند و تا آن جا پیش مـیرود کـه تا چهارده پشت او را بر مـیشمارد و سرانجام او را بـه اهریمن مـیرساند.
در نوشتههای پهلوی، ضحاک با پاژنام (صفت) بیور اسب برابر با دارندهٔ هزار اسب (اسبان بسیـار) نیز آمدهاست.
چگونگی برخاستن ضحاک درون پایـان زمان و نبرد او با گرشاسپ درون اوستا نیـامدهاست. به منظور آگاهی از چگونگی این نبرد و سرنوشت ضحاک حتما به زند وهومن یسن نگاه کنیم. درون آن جا چنین مـیخوانیم:
در هزارهٔ هوشیدر ماه (دومـین هزاره از سه هزارهٔ نجات بخشی جهان درون جهان بینی زرتشتی) مردم درون پزشکی چنان ماهر باشند و دارو و درمان چنان بـه کار آورند و برند کـه جز بـه مرگ دادستانی (مرگ مقدّر) نمـیرند، اگر چه بـه شمشیر و کارد بزنند و کشند….. بعد بی دینی، از روی کین برخیزد و به بالای آن کوه دماوند بـه سوی بیور اسب (ضحاک) رود و گوید: اکنون نُه هزار سال است، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند نگسلی و بر نخیزی کـه این جهان پر از مردم است……. اژدها از بیم فریدون نخست آن بند را نگسلد که تا آن کـه آن بد کار آن بند را وچوب را از بُن بگسلد. بعد زور ِ دهاک افزوده شود، بند را از بُن بگسلد، بـه تازش ایستد (یورش آغاز کند)، همان جا آن بد کار را ببلعد و گناه را را درون جهان رواج دهد و بی شمار گناهِ گران کند. یک سوم از مردم و و گوسپند و آفریدگان دیگر اهورامزدا را ببلعد و آب و اتش و گیـاه را تباه کند.
پس آب و آتش و گیـاه پیش اورمزد خدای بـه گِله ایستند و بنالند کـه فریدون را باز زنده کن که تا اژدها را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد این نکنی ما درون جهان نتوانیم بود. آتش گوید روشنی ندهم، و آب گوید کـه روان نشوم، و پس من دادار اورمزد بـه سروش و ایزد نریو سنگ گویم که: تن گرشاسپ سام را بجنبانند که تا برخیزد. بعد سروش و ایزد نریو سنگ بـه سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند، بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، بـه نبرد اژدها رودو او (اژدها) سخن گرشاسپ نشنود، و گرشاسپ گُرز پیروزگر بر سر اژدها بکوبد و او را بزند و بکشد. بعد رنج و از این جهان برود که تا هزاره را بـه پایـان رسانم. بعد سوشیـانس آفرینش را دوباره پاک بسازد و رستاخیز و تن ِ پسین باشد.
بر پایـهٔ روایـات کُهن پهلوی، پهلوانی کـه مـیتواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانـهای ایران هست که درون هزارهٔ چهارم، ضحاک را کـه بند گسسته و جهان را برآشفتهاست از پای درون خواهد انداخت:
«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: «هر کـه آب و آتش و گیـاه را نیـازارد، بعد بیـاورید؛ که تا او را بجویم.» و آتش و آب و گیـاه از بدی کـه مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: «فریدون را برخیزان که تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، بـه زمـین نباشیم.» بعد هرمزد با امشاسپندان بـه نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: «برخیز و ضحاک را بکش!» روان فریدون گوید که: «من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید.» بعد هرمزد با امشاسپندان بـه نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.» (روایت پهلوی، ترجمـه مـهشید مـیرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، ۱۳۶۷، ص ۶۰)
[ویرایش] ضحاک درون شاهنامـه فردوسی
چکیدهٔ گزارش شاهنامـه :
دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نـهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شـهرناز و ارنواز (ان جمشید) را بـه نزد ضحاک بردند. درون آن زمان هرشب دو مرد را مـیگرفتند و از مغز سرآنان خوارک به منظور ماران ضحاک فراهم مـیآوردند. روزی دو تن بنامـهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند که تا به آشپزخانـه ضحاک راه یـابند که تا روزی یک نفر کـه خونشان را مـیریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را به منظور کشتن آورده وبرزمـین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسر آمـیخته و به دیگری گفتند کـه در کوه و بیـابان پنـهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد مـیساختند و چندین بُــز و مـیش بدیشان دادند که تا راه دشتها را پیش گیرند. بـه گزارش شاهنامـه اکنون کـُـــردان از آن نژادند.
[ویرایش] داستان ضحاک با پدرشضحاک فرزند امـیری نیک سرشت و دادگر بـه نام مرداس بود. اهریمن کـه در جهان جز فتنـه و آشوب کاری نداشت کمر بـه گمراه ضحاک جوان بست. بعد خود را بـه شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر درون گوش او گذاشت و سخنـهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، مـیخواهم رازی با تو درمـیان بگذارم. اما حتما سوگند بخوری کـه این راز را بای نگویی.» ضحاک سوگند خورد.
اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا حتما تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی مـیکنی؟ پدرت را از مـیان بردار و خود پادشاه شو. همـه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک کـه جوانی تهی مغز بود دلش از راه بـه در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یـار شد. اما نمـیدانست چگونـه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمـیخواست و پیش از دمـیدن آفتاب درون آن بـه نیـایش مـیپرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت کـه برای نیـایش مـیرفت درون چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.
[ویرایش] فریب اهریمنچون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را بـه صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشـها و غذاهای شاهانـهاست.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را بـه او واگذاشت. اهریمن سفره بسیـار رنگینی با خورشـهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایـان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری مـیساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد کـه رو بـه جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن کـه جویـای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مـهر تو لبریز هست و جز شادی تو چیزی نمـیخواهم. تنـها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمنبر دو کتف شاه نـهاد و ناگاه از روی زمـین ناپدید شد.
[ویرایش] روییدن مار بر دوش ضحاکبر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیـاه روئید. مارها را از بن بد، اما بـه جای آنـها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیـافتاد.
وقتی همـه پزشکان درماندند اهریمن خود را بـه شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«ب ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. به منظور آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست کـه هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنـها به منظور ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمـیرند.»
اهریمن کـه با آدمـیان و آسودگی آنان دشمن بود، مـیخواست از این راه همـه مردم را بـه کشتن دهد و تخمـهٔ آدمـیان را براندازد.
[ویرایش] گرفتار شدن جمشیددر همـین روزگار بود کـه جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریـافت و به ایران تاخت. بسیـاری از ایرانیـان کـه در جستجو ی پادشاهی نو بودند بـه او روی آوردند و بی خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه د.
ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید که تا صد سال خود را از دیدهها نـهان مـیداشت. اما سر انجام درون کنار دریـای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد که تا او را با ارّه بـه دو نیم د و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را بـه دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند بـه فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام بـه تیره بختی از جهان رفت.
جمشید دو خوب رو داشت: یکی شـهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز درون دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس بـه فرمان او درون آمدند. ضحاک هر دو را بـه کاخ خود برد و آنان را بـه همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) بـه پرستاری و خورشگری ماران گماشت.
گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را بـه ستم مـیگرفتند و به آشپزخانـه مـیآوردند که تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شـهر نواز و ارنواز و آن دو تن کـه نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد مـید و روانـه کوه و دشت مـینمودند و به جای مغز او از مغز سر خورش مـیساختند.
نام ان جمشید درون اوستا:
ارنواز درون اوستا با نامهای اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمدهاست. درون پی نوشت نام ارنواز درون فرهنگ واژههای اوستا آمدهاست:
ارنواز (ارنواجی) بـه برگردان پرفسور کانگا نام یکی از ان جمشید شاه است. بنا بر شاهنامـهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از ان جمشید هست که هنگامـیه کـه ضحاک بـه جمشید شاه پیروز شد او و ش شـهرناز، هر دو بـه دست ضحاک افتادند و سرانجام بـه دست فریدون از بند ضحاک رهایی یـافتند.
از نام شـهرناز درون فرهنگ واژههای اوستا چیزی یـافت نشد.
[ویرایش] خواب دیدن ضحاکضحاک سالیـان دراز بـه ستم و بی داد پادشاهی کرد و گروه بسیـاری از مردم بی گناه را به منظور خوراک ماران بـه کشتن داد. کینـه او درون دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب کـه ضحاک درون کاخ شاهی خفته بود درون خواب دید کـه ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی اوروی آوردند. از آن مـیان آنکه کوچکتر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمـی بست و کشان کشان بهطرف کوه دماوند کشید، درون حالی کـه گروه بسیـاری از مردم درون پی او روان بودند.
ضحاک بـه خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریـادی برآورد کـه ستونـهای کاخ بـه لرزه افتادند. ارنواز جمشید کـه در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویـا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیدهاست گفت حتما خردمندان و دانشوران را از هر گوشـهای بخوانی و از آنـها بخواهی که تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).
ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را بـه بارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همـه خاموش ماندند جز یک تن کـه بی باک تر بود. وی گفت:«شاها، گزارش خواب تو این هست که روزگارت بـه پایـان رسیده و دیگری بـه جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامـی درون جستجو ی تاج و تخت شاهی بر مـیآید و تورا با گرز گران از پای درون مـیآورد و در بند مـیکشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون بـه خود آمد درون فکر چاره افتاد. اندیشید کـه دشمن او فریدون است. بعد دستور داد که تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیـابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.
[ویرایش] زادن فریدوناز ایرانیـان آزاده مردی بود بنام آبتین کـه نژادش بـه شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند مـیرسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نـهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.
آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک کـه برای مارهای شانـههای وی درون پی خوراک مـیگشتند بـه آبتین بر خوردند. او را بـه بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.
فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک درون خواب دیده کـه شکستش بـه دست فریدون هست بیمناک شد. فریدون را کـه کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد کـه چراگاهی نامور بـه نام بُر مایـه بود. از نگهبان مرغزار بزاری درون خواست کرد کـه فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایـه بپرورد که تا از ستم ضحاک دور بماند.
[ویرایش] خبر یـافتن ضحاکنگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست کـه فریدون را برمایـه درون مرغزار مـیپرورد. گماشتگان خود را بـه دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان بـه مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو بـه دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. درون البرز کوه فرانک فریدون را بـه پارسائی کـه در آنجا خانـه داشت و از کار دنیـا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت وبه پرورش فریدون کمر بست.
[ویرایش] آگاه شدن فریدون ازپشت (نسب) خودسالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمـیدانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه بـه دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست که تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.
آنگاه فرانک راز پنـهان را آشکار کرد و گفت«ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیـان بود. نژاد کیـانی داشت و نسبتش بـه پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار مـیرسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی آزار بود. ضحاک ستمگر او را بـه دژخیمان سپرد که تا از مغزش به منظور ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند کـه فریدون نامـی از ایرانیـان بـه جنگ وی بر خواهد خاست و او را بـه گرز گران خواهد کوفت. ضحاک درون جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را بـه نگهبان مرغزاری سپردم که تا تورا پیش گرانمایـهای کـه داشت بپرورد. بـه ضحاک آگاهی رسید. ضحاک را کشت و خانـه ما را ویران کرد. ناچار از خانـه ب و تو را از ترس مار دوش ستمگر بـه البرز کوه پناه دادم.»
[ویرایش] خشم فریدونفریدون چون داستان را شنید خونش بـه جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین درون درونش زبانـه کشید. رو بـه مادر کرد و گفت:«مادر، اکنون کـه این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همـه از ایرانیـان را بـه خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست بـه شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»
فرانک گفت:«فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمـیتوانی با جهانی درون افتی. ضحاک ستمگر زورمند هست و سپاه فراوان دارد. هر زمان کـه بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار بـه خدمتش مـیآیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیـافتهای دست بـه شمشیرمبر.»
[ویرایش] بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویشاز آن سوی ضحاک از اندیشـه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه بـه گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان مـیراند. مـیدانست کـه فریدون زندهاست و به خون او تشنـه.
روزی ضحاک فرمان داد که تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد که تا موبدان شـهر را بخوانند. آنگاه روی بـه آنان کرد و گفت:«شما آگاهید کـه من دشمنی بزرگ دارم کـه گرچه جوان هست اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشـه این دشمن همـیشـه درون بیم است. حتما چارهای جست: حتما گواهی نوشت کـه من پادشاهی دادگر و بخشندهام و جز راستی و نیکی نورزیدهام که تا دشمن بد خواه بهانـه کین جوئی نداشته باشد. حتما همـه بزرگان و نامداران این نامـه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همـه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.
[ویرایش] داستان کاوهضحاک چنان از فریدون بـه ترس و بیم افتاده بود کـه روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد که تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند – همـهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی د. درون همـین هنگام بانگی از بیرون بـه گوش ضحاک رسید کـه فریـاد مـیکرد – فرمان داد تای را کـه فریـاد مـیکند بـه نزدش ببرند – اوی نبود جز کاوهٔ آهنگر.
کاوه فریـاد زد کـه فرزندان من همـه به منظور ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز مـیخواهند بکشند – ضحاک فرمان مـیدهد که تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه مـیخواهد که تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامـه را پاره کرده و به زیر پا مـیاندازد و بیرون مـیرود. سران از این کار کاوه بـه خشم مـیآیند و از ضحاک مـیپرسند چرا کاوه را زینـهار دادی؟ او پاسخ مـیدهد کـه نمـیدانم چرا پنداشتم مـیان من و او کوهی از آهن هست و دست من بر کاوه کوتاه.
[ویرایش] درفش کاویـانی و چرایی نام آنکاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون مـیآید چرم آهنگریش را بر سر نیزهای مـیزند و مردم را گرد خود گروه مـیکند و به سوی فریدون مـیرودند.
این درون جهان نخستین بار بود کـه پرچم بـه دست گرفته شد که تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را بـه گوهرهای گوناگون بیـاراست و نامش را درفش کاویـانی نـهاد.
فریدون بعد از تاج گذاری پیش مادر مـیرود و رخصت مـیگیرد که تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک به منظور او نیـایش مـیکند و آرزوی کامـیابی. فریدون بـه دو برادر بزرگتر از خودش بـه نامـهای کیـانوش و پرمایـه مـیگوید که تا به یـاری آهنگران رفته و گرزی مانند سرمـیش بسازند. آن گرز را گرز سر مـینامند.
[ویرایش] پایـان کار ضحاکفریدون درون روز ششم ماه (ایرانیـان بـه روز ششم ماه خرداد روز مـیگفتند) با سپاهیـان بـه جنگ ضحاک رفت. بـه نزدیکی اروند رود کـه تازیـان آن را دجله مـیخوانند مـیرسد.
فریدون از نگهبان رود خواست که تا همـهٔ سپاهیـانش را با کشتی بـه آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه هست کهی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانـه بـه آب زد. سپاهیـانش نیز بـه پیروی از او بـه آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند کـه زین اسبان بـه درون آب رفته بود. چون بـه خشکی رسیدند بـه سوی دژ (قلعه) ضحاک درون گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون یک مـیل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان مـیکشید کـه گویی مـیخواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ بـه یـارانش مـیگوید کـه جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران درون دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانـهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را کـه جز بـه نام پرودگار بود، بـه زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
[ویرایش] به بند کشیدن فریدون ضحاک را درون کوه دماوندفریدون هنگامـی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا مـیکند بـه ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش باز مـیدارد و از فریدون مـیخواهد کـه او را درون کوه بـه بند کشد. درون کوه نیز، هنگامـی کـه او قصد جان ضحاک مـیکند، سروش، دیگر بار، از وی مـیخواهد کـه ضحاک را بـه کوه دماوند و در آن جا بـه بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک بـه دست فریدون کشته نمـیشود، بلکه او را درون شکافی بنناپدید، با مـیخهای گران بر سنگ فرو مـیبندد.
[ویرایش] ضحاک درون نوشتههای فارسی مـیانـه
بر پایـه گزارش نوشتههای فارسی مـیانـه، دماوند (دُمباوند) جایگاه بـه بند کشیده شدن ضحاک است.
[ویرایش] معجم البلدانیـاقوت حموی درون معجم البلدان بعد از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند مـینویسد کـه ضحاک مار دوش را فریدون یـا بـه گفتهٔ خودش، افریدون ابن اثفیـان الاصبهانی، درون دماوند بـه بند کشیدهاست. از آن جا کـه پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار به منظور یـاقوت دشوار مـینماید، خود از کوه بالا مـیرود که تا به چشم خویش آن را ببیند. او مـینویسد که : من با زحمت و خطر جانی فراوان که تا نیمـهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمـیکنم که تا آن روزی از من بالا تر رفته باشد. نگاه کردم، چشمـهای از سرب مذاب بود کـه پیرامون آن چشمـه سربها خشکیده بودند و هنگامـی کـه خورشید بـه آنها مـیتابید چون آتش مـیدرخشیدند. مـیان کوه غارها و گودالهایی بود کـه وزش بادها از سویهای گوناگون درون آنها تولید پژواکها و آهنگهای گوناگون درفواصل معین مـیکرد. یک بار چون شیـههٔ اسب بـه گوش مـیرسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان کـه به کلی نا مفهوم مـینمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی مـیدانستند. دودهایی را کـه به نفس ضحاک تعبیر مـیکنند، بخاری هست که از آن چشمـهٔ مذاب بر مـیخیزد. (یـاقوت حموی، معجم البلدان، ج ۳، ص۴۷۵)
[ویرایش] مروج الذهبمسعودی درون مروج الذهب از بـه بند کشیده شدن ضحاک درون کوه دماوند بـه دست فریدون و دود و دمـه و برفچهٔ همـیشگی بر چکاد (قلّه) دماوند و از رودی بـه رنگ زرد مانند زر کـه از پایینش جریـان دارد سخن مـیگوید. (مسعودی، مروج الذهب، ص ۹۴-۱۹۳)
[ویرایش] علی ابن زیدبه گزارش علی ابن زید (؟):
از این کوه (دماوند) گوگرد خارج مـیشود کـه پارسیـان جاهل (!!) معتقدند کـه آن زهر بیور اسب (ضحاک) است. آنان هفتاد بر مـیشمرند کـه از آن بخار گوگرد متصاعد مـیشود. مردی اظهار مـیداشت کـه این دمـه، نفس بیور اسب است. (بهار مختاریـان، اسطورهٔ فریدون و ضحاک، ص۳۶۰-۳۷۰)
[ویرایش] اخبار الطوالبه گزارش دینوری درون اخبار الطوال:
… و او (نمرود = فریدون) تمام خویشاوندان ضحاک را درون سرزمـین بابل فرو گرفت و بر کشور و پارشاهی ضحاک پیروز شد و چون این خبر بـه ضحاک رسید بـه سوی نمرود آمد کـه نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمـی ساخت. سپس او را استوار بست و در غاری درون دماوند افکند و غار را مسدود ساخت. پادشاهی بر نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان هست که ایرانیـان او را فریدون خوانند. (اخبار الطوال، ابو حنیفه دینوری، ترجمـهٔ محمود مـهدوی دامغانی،ص ۳۰)
[ویرایش] المسالک و الممالکبه گزارش اصطخری درون المسالک و الممالک:
کی ضحاک درون این کوه (دماوند) هست و هر شب جادوان بر آورند. (المسالک و الممالک، اصطخری، بـه کوشش ایرج افشار، ص ۱۳۲)
[ویرایش] تاریخ طبریبه گزارش محمد ابن جریر طبری درون تاریخ طبری:
ضحاک را هفت سر بوده و هم اکنون درون کوه دماوند درون بند است، ارباب تواریخ و سیَر بر آنند کـه او بر تمام اقطار عالم دست یـافته و ساحر و فاجر بود……
او درون ادامـه مـینویسد:
… شنیدهام کـه ضحاک همان نمرود بابلی بوده و ابراهیم خلیل الرحمان درون عهد او بـه دنیـا آمده و او همانی هست که آهنگ سوزانیدن وی کرد…… فریدون درون دماوند متولد شده و هنگامـی سوی کـه وی غایب و به هندوستان رفته بوده…… چون ضحاک از ماجرا آگاه شد سوی فریدون درون حرکت آمد. لیکن خداوند نیروی او سلب کرد و دولتش زوال یـافت. فریدون بر او حمله کرد و دست و بازوی او را ببست…… بعد از ان او را بـه کوه دماوند برد و به چاه افکند. (تاریخ طبری، ص ۳۹-۴۰)
[ویرایش] تاریخ گردیزیبه گزارش گردیزی درون تاریخ گردیزی:
….. و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی بر گرفت و او را بدان ببست و به سوی کوه دماوند برد و و اندر راه فریدون را خواب برد. مر بنداد بن فیروز را فرمود که تا ضحاک را نگه دارد کـه ابن بنداد معروف بود بـه دلیری و شیر مردی. و افریدون بخفت. ضحاک مر بنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی نیمـی از پادشاهی تو را دهم. افریدون بشنید و بر خاست و بندهای دیگر بر وی نـهاد……. بعد او را بـه کوه دماوند برد…. (تاریخ گردیزی، ص ۳۶-۳۹)
[ویرایش] تاریخ قمبه گزارش ابن اثیر درون تاریخ قم ضحاک از بند فریدون بگریخت و:
افریدون درون پی او برفت. او را یـافت بـه موضعی کـه امروزه برابرقم هست و معدن نمک هست و درون آن جا بـه قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت. (تاریخ قم، ص ۷۵)
[ویرایش] آثار الباقیـهبه گزارش ابوریحان بیرونی درون آثار الباقیـه:
چون فریدون، ضحاک (بیوراسب) را از مـیان برد،های اثفیـان (فریدون) را کـه ضحاک درون موقعی کـه او را محاصره کرده بود و نمـیگذاشت اثفیـان بـه آنها دست رسی داشته باشد را رها کرد و به خانـه باز گردانید. (آثار الباقیـه، ص ۳۴۶)
گزارش تاریخ طبری از این داستان بـه گونـهٔ دیگری است:
فریدون بعد از درون بند ضحاک بدو گفت:…… من تو را چونی کـه در خانـهٔ جدّم ذبح مـیشد مـیکشم. (تاریخ طبری، ص۴۱-۴۸)
[ویرایش] تجارب الامماین گزارش درون تجارب الامم این گونـه آمدهاست کـه فریدون درون پاسخ بیوراسب کـه از او خواست: مرا بـه کین نیـای خود، جم مکش ؛ گفت:…… من تو را بـه خون خواهی نری کـه در خانـهٔ نیـای من بود مـیکشم. (تجارب الامم، ص ۶۱)
[ویرایش] دیگر نوشتههای فارسی مـیانـه کـه در آنها گزارشهای داستان ضحاک آمدهاست
التنبیـه والاشراف (مسعودی، ترجمـه ابولقاسم پاینده، ص ۸۲)، تاریخ ثعالبی (ترجمـهٔ محمد فضایلی،پارهٔ نخست،ص ۲۷-۳۵)، آفرینش و تاریخ (مطهر ابن طاهر مقدسی، ترجمـهٔ محمد رضا شفیعی کدکنی،ج۳ـ ص ۱۲۲-۱۲۳)، فارسنامـه ابن بلخی (به اهتمام گای لسترنج و رینولد نیکلسون، ص۳۶-۳۷)، زین الاخبار گردیزی (زین الاخبار، ص۳۶-۳۹)، مجمل التواریخ و القصص (به تصحیح ملک الشعرا بهار، ص ۲۶-۲۷)، تاریخ کامل ابن اثیر (ترجمـهٔ سید حسن روحانی، ص ۸۱-۸۲)، تاریخ طبرستان (محمد ابن اسفندیـار کاتب، بـه تصحیح عباس اقبال، ص ۵۷-۵۸)، تاریخ گزیده (حمد الله مستوفی، بـه اهتمام عبد الحسین نوایی، ص۸۳-۸۴)، تاریخ قم (حسن ابن محمد حسن قمـی، ترجمـهٔ عبد الملک قمـی، بـه تصحیح جلال الدین تهرانی) و روضة الصفا (مـیر خواند، ج۱، ص ۵۳۰-۵۴۳).
[ویرایش] به کشته شدن ضحاک بـه دست فریدون درون این نوشتهها نیز اشاره رفتهاست
تاریخ بلعمـی (به تصحیح ملک الشعرا بهار و پروین گنابادی، ص ۱۴۶-۱۴۷)، تجارب الامم (ابو علی مسکویـه رازی، ترجمـه ابولقاسم امامـی، ص۵۹)، آثار الباقیـه (ابوریحان بیرونی، ترجمـه اکبر دانا سرشت، ص۳۳۹)، طبقات ناصری (قاضی منـهاج سراج، بـه تصحیح عبد الحی حبیبی، کابل۱۳۴۲، ج۱،ص ۱۳۷) و تاریخ بناکتی (به تصحیح جعفر شعار، ص۲۹-۱۰) اشاره شدهاست.
- فردوسی. «پادشاهی جمشید»، شاهنامـه
- فردوسی. «پادشاهی ضحاک»، شاهنامـه
برچسبها:ویکیپدیـا, تاريخ
نوشته شده درون خاطرات | دیدگاهها برای ضحاک – ویکیپدیـا بسته هستند
[ویکیپدیـا | Oceania | صفحهٔ 28 تری سام ویکی پدیا]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 18:02:00 +0000